سخنان شهیدشیخ احمد کافی (ره) : این داستان بسیار جالب و شنیدنی نشان از زحمات و جدیت مرحوم کافی در مبارزه با مفاسد اجتماعی و اهمیت انجام فریضه امر به معروف و نهی از منکر دارد. ایشان با نصیحت و توبه دادن آقاجلال، حرکت فرهنگی بزرگی را انجام داد.
مرحوم کافی اینطور نقل میکند:
«پارسال خدا یک توفیق به من داد. من خیلی شرمنده خدا هستم، خیلی زیاد. من یک وقتی فکرش را کردم، دیدم خدا بیش از سهم من چیزی به من داده. اینقدر سهم ما نمیشد. به جهتی که من پارسال ده روز در کرج منبر میرفتم. یک روز در کرج میرفتیم جلوی یک جایی، دیدیم خیلی مردم میروند آنجا. گفتیم اینجا کجاست؟ گفتند حاج آقا اینجا کاباره است. من هم یک جوری هستم در برنامه تبلیغیم که اینقدر یاس و نا امیدی در قاموس لغتم نیست ... من گفتم صاحب اینجا کیست؟ گفتند یک جوانی است، سی چهل سالش هم بیشتر نیست. هفت هزار زمین بود، یک استخر بزرگ داشت، قایق توی آن میگذاشتند و زنها، پسرها، دخترها، مردها همه مختلط بودند. غوغایی و یک رسوایی عجیبی بود. عرق، شراب، وسکی، کنیاک و اینها میخوردند.
گفتم میشود ما این صاحبش را ببینیم؟ گفتند نه حاج آقا، یک طوری هست. من هم دلم درد میکند برای این کارها. هر چه فکر کردم که چطور با این صاحب کاباره تماس بگیریم دیدم یک بچه هیاتی را سراغش بفرستیم با این رفیق نیست ... یکی از این داشهای کرج را من دیدم. گفت حاج آقا سلام علیکم، امری داشتید؟ گفتم سلام علیکم، آره بیا اینجا ببینم. گفتم شما با این صاحب کاباره رفیق هستی؟ گفت آره. گفتم آنجا هم رفتی؟ گفت خیلی(خنده حضار). گفتم ما یک کار داشتیم. گفت چیست؟ گفتم فقط میخواهم این(صاحب کاباره) را دو ساعت به من برسانی. گفت کجا بیاد؟ گفتم من فردا یک خرده زودتر، از تهران میآیم کرج. یک ساعت میآیم خانه تو ... آمدیم و نشستیم. یک خرده انداختم در وادی شوخی و تفریح و دو تا قصه و یک خرده حالش آوردم تا یک انسی با من پیدا بکند. راه دارد کارها. بعد گفتم فلانی؟ گفت آره، گفتم روزی چقدر اینجا(کاباره) درآمد داری؟ گفت خدا میرساند. گفتم کاباره و عرق و شراب، خدا میرساند؟! گفت روزی هفت هشت(هزار) تومان در میآید. گفتم هفت هشت هزار تومان فروشه؟ گفت نه، روزی هفت هشت هزار تومان درآمد هست. گفتم هفت هشت هزار تومان چیزی نیست، هفتاد هشتاد هزار تومان چیزی نیست، هفتصد هشتصد هزار تومان چیزی نیست، هفت هشت میلیون تومان در روز چیزی نیست، هفتاد هشتاد میلیون تومان در روز چیزی نیست، هفتصد هشتصد میلیون تومان در روز چیزی نیست، هفت هشت میلیارد تومان در روز برای تو چیزی نیست. گفت چطور؟ گفتم با این چوبی که خدا بنا است در قیامت به تو بزند این پولها چیزی نیست. گفت چه چوبی؟ گفتم آقای عزیز، قرآن میگوید حرام است، امام میگوید حرامه، دین میگوید حرامه، اطباء دنیا دارند داد میزنند میگویند استعمال مشروبات الکلی، خون ریزی مغز میآورد، دیوانگی درست میکند، زخم معده درست میکند. تو چرا همچین کردی؟
به جان شما مردم، هر چه از قرآن و روایات و نصایح بلد بودم گفتم، دو سه ساعت راجع به شراب و عرق به این(صاحب کاباره) گفتیم، دیدیم نه آقا، این گوشت ناپزه. به این زودیها پخته نمیشود. حوصله میخواهد. این را برایتان میگویم گوش کنید حرفم را بگیرید. به صاحب این مجلس امام صادق علیه السلام قسم، از این توسلات، من چیزها گرفتهام. یکی این است. تا خسته شدم، دیدم هر کاری کردم در این صاحب کاباره اثری نکرد، یک دفعه همینطور که با این حرف میزدم، زبانم با او(صاحب کاباره) حرف میزد این دلم را فرستادم درب خانه خدا. گفتم خدایا، میدانم میخواهی به من بفهمانی، بگویی حاج کافی حرفهایت را بزن، ببین اگر من اثر در آن نگذارم هیچ عرضهای نداری ... گفتم خدایا اثری بگذار این صاحب کاباره منقلب بشود. به حقّ حق قسم، تا این توجه قلبی را به ذات مقدس حق پیدا کردم التماسش(التماس خدا) کردم کمکم کن، دو کلمه به صاحب کاباره گفتم، یک دفعه دیدم مثل بمب منفجر شد این سرش را دارد به دیوار میزند، داد میزند. گفتم چی شده؟ گفت حاج آقا چکار بکنم. گفتم داداش، درب کاباره را ببند. گفت یک گرفتاری دارم، هفتاد هزار تومان قرض(بدهی) دارم، دست یکی از ربا خورهای کرج هست. گفتم تو که گفتی روزی هفت هشت هزار تومان درآمد داریم. گفت تا یک چیزی جمع میشود سر میز قمار مینشینم و میبازم. همیشه بدهکارم. گفتم حالا میگویی چکار کنیم؟ گفت اگر شما میتوانی هفتاد هزار تومان یک جایی برای من قرض بکن، مجانی نمیخواهم، خانه هم دارم رهن میدهم. گفتم دو ساله من هفتاد هزار تومان پول قرض میکنم به تو میدهم. گفت چهار ساله. گفتم چهار ساله. گفتیم بسم الله. به امام حسین علیه السلام قسم، یک ریالش را جایی سراغ نداشتم اما با خودم گفتم خدایا ما روی میخ تو میپریم تا روی عرش. یقین دارم اگر برای تو (خدا) هست درست میکنی. اگر هم که توی بازی هستم بگذار در تهیه پول بمانم. این دیگر مربوط به نیت است ...
برای اینکه این(صاحب کاباره) سرد نشود شب در شهر کرج یک منبری داشتم این را با خودم برداشتم بردم آنجا. رفتیم آنجا و بالای منبر مطرح کردم و یک خرده تشویقش کردم که باز ، صبح پشیمان نشود. به مردم گفتم که قرار شده این
(صاحب کاباره) همچین جوانمردی بکند و کاباره را ببندد و ما هم قرار هست یک خدمت مختصری به او بکنیم ... وقتی از بالای منبر آمدیم پایین، یک بنده خدایی مال کرج هست شهرسازی داره آنجا، ما را کشید کنار، گفت حاج آقا نمیخواهد تهران از کسی پول قرض کنی من یک چک مینویسم هفتاد هزار تومان به تو میدهم.
اگر کسی برای خدا قدم بردارد خدا به حال خود نمیگذاردش.
گفتم جلال جان (صاحب کاباره) کی درب کاباره را میبندی؟ گفت حاج آقا هر وقت هفتاد هزار تومان را دادید. گفتم اگر همین الان چکش را به تو بدهم، گفت همین الان میبندم ... سه چهار تا ماشین سواری برداشتیم رفتیم درب کاباره ... رفتیم آنجا، ده پانزده تا شاگرد داشت. یک وقت اینها با تعجب دیدند که حاج کافی آمده کاباره. گفتیم بریم جلو. پسره (جلال) را انداختیم جلو. جلال یک وقت جلوی شاگردهایش داد زد ... جگرم را حال آورد. گفت به فرمان ولی عصر(عج)، کاباره تعطیل است. اینها (شاگردها) به خیالشان که این مست کرده دارد یک چیزی همینطوری میگوید. یک دفعه اینها دیدن که آقا جلال، واقعاً آقا جلال شده ... من گفتم جلال جان، چهار پنج هزار نفر ناهار تهیه ببین برای روز جمعه. من در مهدیه اعلام میکنم و همه رفیقها با ماشین میآییم اینجا، داخل صف میایستیم هر نفر ده تومان به تو میدهیم ناهار میخوریم که خیال نکنی چهار تا عرق خور که رفت مذهبیها مُردهاند.
فقط، انسان خوب درست نکنید این خوب را هم نگه بدارید. فقط توبه کن درست نکنید این توبه کن را جمع و جورش بکنید.
یک ناهاری درست کرد و از مهدیه رفقا را برداشتیم رفتیم. در باغ هفت هزار متری که بلندگو میگذاشتند و جمعهها بزن بکوب و رقص بود، ما هم همان بلندگوها را گذاشتیم و اول اذان ظهر اذان گفتیم و یک نماز جماعت سه چهار هزار نفری خواندیم بعد هم ناهار را، خود من هم ده تومان دادم که کسی توقع نکند. همه ناهارها را خوردند، با میل هم پولهایشان را دادند.
بعد هم به جلال گفته بودم که دویست سیصد تا لنگ تهیه کند.
همه هفته جمعهها یک مشت اراذل و اوباش در این استخرها میرفتند این هفته بچه مذهبیها میخواهند شنا کنند جگرهایشان حال بیاد ... شنا کردند و دو نفر از وعاظ تهران هم دعوت کرده بودم منبر رفتند. حاج علامه مداح هم گفتیم آمد یک قصیدهای خواند و غوغایی شد. علما خبردار شدند یک مشت آمدند، منبریها آمدند ...
جلال ماه رمضان امسال آمد خانه ما. گفت حاج آقا، گفتم بله، گفت من امسال کارهایم را کردهام میخواهم بروم مکه...»